شعری که در این پست آمده است، شعری است که پدر بزرگ بسیار عزیزم همیشه میخواند و من به یاد ایشان این شعر را خیلی دوست دارم.
در کنــار دجــله روزی بــایزید می شـدی با جمــع یــاران و مرید
ناگهان بانــگــی ز بام کـــبــریا ســـوی او آمــد که ای شیـــخ ریا
میل آن داری که بنمایم به خلـق آن چه پنهان داری اندر زیر دلق؟
تـا خلایـــق قصــد آزارت کننـد سنــگ باران بــر سـر دارت کنند
گفت یارب میل آن داری تو هم شمـه یی از لطف تـو سازم به خلق
تا خلایـق از عبــادت کم کنـــند از نمــاز و روزه و حــج رم کنند؟
پاسخش دادند کای شیخ ذوالمنن نـی زما و نـی ز تو، رو دم مـزن!
درباره این سایت